ای عشقت آتشی به همه شهر درزده


و آن آتش از درونه من شعله بر زده

هر روز چشم مست تو در کاروان صبر


بیرون کشیده تیغ و ره خواب و خور زده

مژگان تو به هر زدن چشم بهر قتل


آراسته دو لشکر و بر یکدگر زده

هر تیر کز اشارت تو راست کرده چشم


آن تیر راست کرده مرا بر جگر زده

لب تو مکن به پاسخ تلخ و مرا مکش


زان لعل آب کرده و اندر شکر زده

نی چشم تو زده ست مرا تیر، بلکه هست


هم چشم من مرا ز گشاد نظر زده

اینک ز چشم من به تو آمد به مستغاث


خون جگر به دامن تو دست تر زده

چون شانه تو مانده ام از دست موی تو


پایی به گل بمانده و دستی به سر زده

دل بر گرفته از تو چرا نشکند دلم؟


چون سنگ برگرفته ای و بر گهر زده

تو تیغ جور بر سر من می زنی و من


آیم همی به کوی تو هر روز سر زده

هر شب زده ز جور تو خسرو هزار آه


هر چند گفته بیش مزن، بیشتر زده